دو چشمِ شرجیم دلتنگ و خسته ست
درون قایقی تنها نشسته ست
وَ( ا)زَ( ا)مواجِ نگاهت می هراسد
کمر بندِ نجاتش را گسسته ست !
زندگی رنگ است ...
قدِ
حوضِ
سیمانی ی محرابِ خدا
می شود در رنگها غرقاب شد
می شود مانند شاعرها نشست
سرخی ی این گونه را از دستِ سرمای کبود ،
در مسیر زندگی ترسیم کرد .
روی بوم زندگی
می شود رنگِ دلِ سیری کشید !
یا دوباره سبز شد
ردپای آب را تعقیب کرد
دست هائی را گرفت
کاسه ای با رنگ دل
تقدیم کرد !
مهدی جابری
یک بوسه خطر کردم دیدم ثمر آن را
تکرار نگردانی ، !... از سود ضرر کردی
آخر تو چه می دانی ای دلشده ی عاشق
درعشق تو حیران شد این دل که خبر کردی
با ماه رخت بودم سر در یقه ی خود بود
رسوا شده ام حالا چون عزم سفر کردی
هر شب منِ مجنون را مست از غزلت کردی
شعر و غزل و ما را از زیر ، زبَر کردی
راوی ی گُـلِ عشقی ، شاگردِ تو می مانم
چون درس نمی دانم ، پیمانه به سر کردی
صبح ...
گل را بهانه می کنم
برای نگاهی
به دروازه ی
دل واژه هایم ...
تا
نو ریشه ای
عاشقانه
... سبز شود
شب که می شود
دوباره
برایت
هزار بهانه می کارم !
منتظر بودم بیائی پیشِ ما
آس ، در دستم گرفتم لحظه ای
آمدی ، اما به جای آسِ دل
این دلِ مستم گرفتم لحظه ای !
حکم ، حکمِ توست ای بی بی ی دل
چشمِ ما ، بر خالِ دل ، از باده است
تیغ را هم بسته ای روی لبت
قتل عمدِ ما برایت ساده است !
چند روزی هست دِل دِل می کنم اما شرایط جور نیست
سخت شد کارِ دلم، دیگر ازینجا رفتنم مقدور نیست
این اواخر می گریزد چشم هایم از بیانِ اعتراف
چون که می دانی نگاهم روبرویت آنقَدَر پر زور نیست
آنچه می خواهم بگویم رابه لرزش های دستِ(ا)حساس کن
چون برای گفتنِ حرفم... تو می دانی ...زبان ، مجبور نیست
گونه هایم سوخت از رگبارِ حسرت ،دست هایم خالی اند
جز لبِ سرخِ شقایق گونه ات ،چیزی درین منظور نیست
قاضی القُضات ،اشکم پیشکش ، امشب دلم تسلیمِ توست
حکم ده ! چون مجرمت طاقت ندارد،خون او محدور نیست ...
از صبح تا شب !
دلتنگی
مرا می آورد
تا ایستگاه زمان
دست تکان می دهم
... با سوت قطار
همراه دودِ خنده هایش
روی نیمکت بخت ؛
می نشینم
بلیطم را نگاه می کنم !