ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
شب است و خانه ای پیدا
میان خانه ی صدها ستاره
چراغ از عشق پر نور و
قلم در دست های ما دوباره
...
در این هنگام
دیدم عاشقی
از دور می آمد ...
و نجوا کرد
تاریکست !
دنبال (دل) ام
در زیر باران
از حواسم
رفته انگاری ...
تو ای بالا نشینِ هر شبـم
آیا خبر داری ؟
و دامان عروسش را گرفت اما
دریغ از واژه ای چون آه !
از چشمش
نگینی روی خاک افتاد .
سنگی گفت :
آدم ...
واژه ی سرباز ! را تقسیم کن با زیر دستانت
به اسم خویش
او را بندِ دل
خواهم نمود ...
لب باز کرد و گفت :
در خوابم
دلم را
بی هوا
از رد پای چشم هائی ... خیس ... می بینم !
ترک برداشته احساس .
لرزش های پی در پی
از امواج ِ دلِ دریائی اش
اما درونم
نقطه ای انگار می سوزد.
بگو تعبیر می دانی ؟!
سکوتی محض ، آمد
جاگرفت مابین تندیس و نگاهش
رفت ...
تنها
درعبور و پرسش و تکرار ...
اما دورترها
هیچ کس دیگر نمی دانست
غوقائیست
هرشب
در دلِ سنگِ صبــور ما !
( مهدی جابری )
جالب بود دوست من
چقدر دلگیر