اندکی دیگر تحمّل کن مرا تا مُردنم چیزی نمانده
نقش می بندد میانِ آرزوهای محالم ، صورتِ تو
معترف هستم دلِ بی صاحبِ من شب به شب مست از تو بوده
در خیالم ناخدای عشق باش و دست هایم را بگیر
...
درد عشق ،
واژه ی نیم بندیست
از تعبیر ناخودآگاه ترین حس خودخواه ام
وقتی دچار شدی ،
داستانم را دوباره بخوان !
هیس ...
کسی زیر این سنگ خوابیده .
فریاد هم کنی
لیلی ، لیلی ست ...
مجنون ، .... تنها !
شرجی تر از همیشه
وقتی آفتابگردان روی سینه ات
قدر یک کاسه اشک
دهان باز کرد ،
ابرها را روانه کن ؛
من به اندازه تمام غصه هایت
در کوله ...
باران دارم !