حاشا می کند
چشمهای رسوا گرم ،
شهادتِ ردپائی شرجی ،
گو شه ی آستین عاشقانه ها ،
... و دادگاهِ بی منطق ات ،
مرا تبعید می کند
به جزیره ی خاطرات !
مهدی جابری
پ . ن :
کاش خدا
قبل از نفس کشیدن
دوست داشتن
یادت می داد !
در خواب من
جغرافیائی بود
لب ها را به دست آدمها
دوخته
نان روغنی در دست های رنگارنگی بود
کیسه کیسه دروغ جای نان می فروخت
و شب ها در حمام خون
غسل میت
در خواب من
دستگیره محبت را باتوم ها شکسته
دیوار حاشا بلند
و خانه ی بی وجدان ها
از چشم مادران داغ دار نم کشیده بود
در خواب من
خیابان گناه های کبیره
زوج و فرد شده بود
و فقط بچه های بعضی ها
مجوز تردد داشتند
خواب و بیدار
در این اندیشه ام
بیدار شدن بدتراست یا خواب های من ؟!
مهدی جابری
مهرماه 1401
رفیق نیمه راهِ دلم ...
هرشب
سهم من از این آسمان ،
قطره های باران است
پانوشتِ
پنجره ی مه گرفته ی خاطرات !
فکر تو ،
تنها غریقیست که
نمی خواهم نجات یابد ،
بی تاب
شریعت چشمهایت را طی می کنم
به قتلی ناگزیر ...
اعتراف !
گاهی
دستخطی ؛
ستاره می شود .
می لرزاند دلی ؛
می سوزاند نگاهی
و سرضرب واژگانش ،
هزار دلیل می شود
برای پهلو گرفتن خیال
در حوالی ی او
پس
بخواهی یا نه ...
بعد از این
حضانت چشمهایم با توست !
در فنجان خاطرات
در حوالی ی سینه ام
باور نم کشیده ای
با دردی ولگرد
همبستر شده
حالا کودکم ،
در فال خود
به دنبال معجزه ای است
... چشمهای تو را به دنیا بیاورد !
گوشه ای تنها
در خیال خود
پا می کوبد و می گرید ...
کودکی میان شما
می گویم این طور بهتر است
لااقل
اشک هایش را نمی شمارند !
چیزی درین میان لنگ می زند
چیزی مثل پای دودِ سیگارم
روی پنجره ی اطاق ...
مثل راه رفتن دست های بی حس پر از سوال
مثل حکاکی ی دیوارسالها به یادگار
مثل لمس هوای بی عطر و ماندگار
مثل نگاه پرازتشویش علاقه ام
بر تعویض خاکستردان خاطرات
چیزی درین میان لنگ می زند
مثل تاب خدا
که سوار نمی کند مرا
بی دعای تو
در نفس های طولانی ی هنگام خواب
چیزی لنگ می زند
مثل خنده های زورکی ام ... درین میان
به بازی ی ... روزگار !