کودک والد درنگی کن کمی تسلیم شو
اندکی تسلیم خط های تنِ تقویم شو
تا کجا اندیشه می سازی برای ذهن ما ؟
گاه بردار آن کلاهت را کمی تقسیم شو
زندگی چون نقشِ عشقی را نزد بر راه تو
مثلِ مُرده ... واردِ این مجلسِ ترحیم شو
مَرد را با درد ماندن در زمین نامیده ای
کوه دردت را نمی خواهم بدین تفهیم شو
خسته از نامردمی ها ... روزگارم می رود
این دو روزم را چو نوشابی به دل ، ترسیم شو
بر مزار عقل خود قدری بخوان در گوش ما
وقت کامل گشتن است آماده ی تکریم شو !
دلم می گوید امشب تا روم بر بام حیرانی
زنم دل را به دریایت به دور از عقل ... پنهانی
بگویم بین امواجِ نگاهِ آبی ی چشمت
هبوطی خشک و مهجورم تنت ییلاقُ بارانی
و می خواهم بپیچد تاک دستم را به دستانت
بدوزانم به لب هایم لب انگور شاهانی
نمی دانی نمک سود از غم دوری شدم هر دم
رسیده پای ناسور دلم تا مرز عثمانی
کمی سردم شده می لرزم از تصمیم این بارم
فقط هوی استٌ اموج و تلاطم های طوفانی
در آخر چشمهایم را که ازحسرت نمی خوابد
به تیغی بی کفن تنها سپارم تا شود فانی
فضا تاریک و بوی خون درین تصنیف سردرگم
و خاکم سرخ می گردد به حکم عیش ربانی
بیا گاهی نگاهی کن به این مرداب چشمانم
چو محبوبی که می آید ملاقاتی ی زندانی
سراغ ما بیا امشب که دل دریای مواجست
و دستانم بگیر از آب تنهائی که محتاجست
بهشتی دور هستی ، من درین دریای طوفانی
غریقت را پناهی ده به آن خانه که از عاجست
کمان ابروی ماهت در شکار این دل استاد است
نگاهی کن به تن پوشم که از عشق تو خرّاج است
و جای پای مهمیز تو جامانده به پهلویش
نمی داند کسی شاید ولی عشق تو سرّاجست
دو چشمم زیر پای چرخ قسمت خون شده اینجا
کمی بر این دلم دستی بکش عمرم به تاراجست
سر میز قمارت می نشینم با تنی خسته
هزاران بار می بازم به چشمت چون که لیلاجست
خدایا کاسه ای از صبر می خواهم درین بستر
کمی با من مدارا کن ... دلم دریای مواجست !
اندکی دیگر تحمّل کن مرا تا مُردنم چیزی نمانده
نقش می بندد میانِ آرزوهای محالم ، صورتِ تو
معترف هستم دلِ بی صاحبِ من شب به شب مست از تو بوده
در خیالم ناخدای عشق باش و دست هایم را بگیر
...
نگاهی کن به دستانم که در چشمان مستت
به انگشتش گرفته غبغب نرم دو دستت
برای لحظه های تا ابد ماندن کنارت
تنش تب دارد و خیس از همآغوشی ی شستت
درین فکرم کدامین روز دیدم صورتت را ؟
جوابم را نوشتی با قلم ، روز الستت !
.... که در آن روز من بودم ، تو و قالو بلائی
چراغی ساختم از آن برای پای خسته ات
و حالا نیتی کن دستهایت را بگیرم
رها کن حرف های دشمنِ مزدورِ پستت
...
خدایا سال نو در پیش و من غرق گناهم
که هستم نیست شد در پای هست ات
دلم می خواهد امشب پرکنی دستان ما را
اجابت کن دعایم را به چشم حق پرستت !
دختری جرمش فقط عریان شدن در شهر بود
پای منبر بر تنش زُنّار را انداختند
کم فروشان بینِ مردم عشق بازی می کنند
بر گلوشان کِی طنابِ دار را انداختند ؟
خون خلق ا.. را در شیشه هاشان می کنند
پشت شیشه " شد تمام این بار " را انداختند
ناله و نفرینِ مردم را خریدند عاقبت
لقمه ی شرم و حیا ؛ ... دیوار را انداختند
در هوای این خیانت ، عشق هم بیمار شد
با گلوله ... بی تامل ... یار را انداختند
پیکر بی جانِ او هم در خیالم دفن شد
ناکسان چون فرصت دیدار را انداختند !