تَرَک های پای م را
ریشه ای است
از عشق سیراب
ریسمانی است
گردن م
رنج می کشم
برای تاب خوردن آدم ها
بی تاب
از لذت آنها
یکی از روی عاطفه
مرا به دار هوس
دیگری برای زایمان پول هایش
نفت به خوردم می دهد !
حالا از پای شکسته ام
قلمی بتراش
درختی بکش
پنجره ای رو به آسمان
بارانی به وسعت دست ها
تا حسِ
بی خودشدندر چشم بنشاند
...
چقدر شبیه هم هستیم ،
ما درخت ها
و آنها به هم !
در این حوالی
عاشقی بود
شعر می فروخت
پشت چراغ
دنبال تکه های
دل خود می گشت
در این حوالی
کودکی بود
ستاره می خرید
کیف می کرد
در این حوالی
کسی بود
قرص هایش را بلعید
با نقطه ای که ذهنش پاک کرد
و مُرد !
کاش
به قرض هایش فکر نمی کرد !
آسمان
وقت داد
قدر یک لحظه سکوت
خواستم از آن بالا
تو را صدا کنم
نشد
آنوقت دستهایم گل باران ت کرد !
...
تقدیم به روح عزیزترین دوست م " بهزاد کسمائی "
که اگر بود ۱۳ دی ماه 43 ساله می شد !
روحش شاد
اعدام می کنم تنهائی ام را
به حکم
ع
شق
و حکایت ...
حکایت شاخه ها است !
وقتی انتظار نداری
ز مستان
را ببینی !
...
می خواهم اندیشه عریان م
به گونه هایت
رنگ سرخ بدهد !
گرو ثانیه ها
نیست ...
نگاهی ...
صدائی ...
کلامی ...
و یادی !
...
تقدیم به عروسک سخنگو
که با خواندنش این طرح رو در ذهن من نشاند .
گوشه خیال م !
خواست
تا
گرگ
و
میش
را
آشتی دهد !
رگهایم تیر می کشد ،
برای شعری که سَرَم آوار می شود !
برای هوائی که در من حبس می شود !
و لحظه ای که
از فرطِ خُماری به نگاهی خراب می شوم!
دست هایم می لرزد ،
برای رسیدنِ
حکمِ حلق آویز شدنِ بغض ، در چشم هایم !
برای تمام کردنِ نقاشیِ رها شده ی کنارِ اطاقم !
و ثانیه هائی که
در نشئه گیِ تمامِ تو ناتمام شوم !
حالا مانده ام ،
با حضورِ بی رنگ م ، بین خیال های تو !
با خاموش ماندن م ، لابلای خط های تو !
و فاجعه نگاهی که مرا برد به پرتگاه تو !
...
دلم تنگ شده برای بهشت تو ... حوای من !
دل م تنگ شده !
برای بازیهای کودکانه مان !
برای دویدن روی شن های داغ ساحل !
برای آغوش گرفتن صدای ت ، وقت تنهائی !
برای بغض کردن م بعد از هر خداحافظی !
برای رسیدن به علامتی
که در این سالها سنگین تر شده !
برای سطرهای بی خواب ت !
برای عاشقانه های هرسال ت !
برای حضور آفتابی ت
مقابل پنجره ای باران زده !
...
کاش
روز تولد کودک تنهائی م ،
شمع آرزوی مرا فوت می کردی !
در گوشه ای از دنیای خدا می رفت !
با دلی که به باد داده بود !
فرشته ای
سقوط ریسمان را حس کرد !
پوست چروکیده اش ،
هنوز نگاه خورشید را باور نداشت !