خاک سرخ

اشعار و متون ادبی به قلم مهدی جابری

خاک سرخ

اشعار و متون ادبی به قلم مهدی جابری

دوام نمی آورم


چشم در چشمِ سطرهایت

به هم ریخته   ، ذهنم .

از  نمناکی ی گونه هایی بی چتر 

که مرا به تخت می بندند ...


آتش به آتش

عوض می شود

و در این خطوط منحنی ؛

فکر می کنم

دوام نمی آورم


یا مرا غرقم کن

یا از  اطاق نگاه 

برایم

کلید بیار  !


مهدی جابری


 

امشب در آغوشم بکش در جان ما آشوب کن

وقتی که می پیچید دستانم به دستِ گرم تو

تب دار وُ خیس از پیچ وُ تابِ دستهای نرم تو

آن لحظه گوئی با شرابی ناب ، مستت می شدم

در پیش رویت چشمهایم بسته بود از شرم تو


با حرف های دلنشینت قلب ما تسخیر شد

معنای دل بستن به جانت در سرم تقریر شد

با چشم خود دیدم که دردی می نشیند بر دلم

دردی که با دور از تو بودن در دلم تکثیر شد


آری ... تو را کم داشتم در روزگارم نازنین

در تار وُ پودم عشق شد صورت نگارم نازنین

آمد سراغم لحظه های ناب بی تکرارِ تو

فصلی که پیدا شد در آن پروردگارم نازنین


امشب در آغوشم بکش در جان ما آشوب کن

این بغض را بشکن دمی چشمان ما مرطوب کن

مست از نگاهت کن مرا ... وقتی ندارم تا سحر

یک نوشداروئی بیاور ... حال ما را خوب کن !


افکار ما را غرق در طوفان نمودی نازنین


 افکار ما را غرق در طوفان نمودی نازنین

  باخاطراتت در دلم کوران نمودی نازنین


  هم بال با دستان گرمت قلب ما پر می کشد 

  حسّ ِ غریبی  در تنم  جوشان نمودی نازنین


  صیادِ من قلابِ مهرت را به جانم بسته ای

  از داغِ لب هایت لبم سوزان نمودی نازنین


  رسوا شدم در هرکجا چون می روی دامن کشان

  ما را به هر کوی و گذر جویان نمودی نازنین


  آرام می گیرد دلم وقتی صدایت می کنم

  با این خیالت در دلم طوفان نمودی نازنین


اگر که سر زند عشقت براین خرابه چشمم



اگر که سر زند عشقت براین خرابه ی چشمم

قسم که کاسه ی اشکی کنم شرابه ی چشمم


نشسته ام سر راهت چو ذکر دل شده ممتد

بدین کتیبه ی مهرت  که شد خطابه ی چشمم


نمی رسد دل تاکم  به نور صورت ماهت

به زیر ضرب نگاهت ... بزن جوابه ی چشمم


و چون به نیّت حال ات تفاُلی زده مهدی

دعا کند دل ما تا شوی صحابه ی چشمم


غزل غزل بسرایم برای هر قدم تو

اگر که سر زند عشقت براین خرابه ی چشمم



 مهدی جابری



پانوشت : 


شرابه : ساغر ، پیاله 

جوابه : گوشه ای در سه گاه 

می نویسم در کتابِ زندگی ... عاشق ترینم !


 چشمهای بیقرارم زُل زده هرشب به راهت

 گونه ام خیس از نبودِ بوسه های گاهگاهت


 می نویسم در کتابِ زندگی ... عاشق ترینم !

 آتشی انداخته بر جانِ ما فصلِ نگاهت


 مملو از گرمای عشقشت در تنِ بالینِ سردم ،

 خاک شد شاهِ غرورم پیشِ چشم بی گناهت


 بوی مریم می دهد گلهای باغِ سیرت تو

 چون خدایم سالها دستی کشیده روی ماهت


 ابر دلتنگی فضای خاطرم را پر نموده

 وقت بارانست ... برداراز سرت ...  قدری کلاهت ! 


 ----------

 پ . ن : 


 ( گاهگاهی شعرمی گویم دل آرامش بگیرد 

 شعرهایم ناتمامست وُ دلِ ما فرش راهت )


مهدی جابری

دلتنگی


 

 تازگی ها این گلویم بغض دارد بیقرارست

 طعمِ شورِ مانده بر لب هدیه ی این روزگارست


 زخم دارد برگه های خیسِ تقویمِ اتاقم

 روزهایش زیرِ شلّاقِ زمان در احتضارست 


 روزگاری آب می شد در دهانم بوسه هایت

 یادِ این نوشابِ شیرین درسَرِ من ماندگارست


 درنبودت عاشقانه روی کاغذ می نویسم 

حسِّ خوبِ با تو بودن چون درخت و جویبارست 


 نامِ ماهت روی تن پوشِ خیالم نقش بسته

 داغِ عشقت روی پیشانی ی ( مهدی ) یادگارست


 درمیانِ ابرهای آسمان خوش می درخشی

 وعده ی باران بده امشب دلِ ما بیقرارست


 مهدی جابری - مرداد 92


حاشا نکن !

 

 

 

     حاشا می کند
     

    چشمهای رسوا گرم ،

    

    شهادتِ ردپائی شرجی ،

   

    گو شه ی آستین عاشقانه ها ،

  

    ... و دادگاهِ  بی منطق ات ،

 

     مرا تبعید می کند

 

     به جزیره ی خاطرات !


      مهدی جابری 

 

     پ . ن :


      کاش خدا


      قبل از نفس کشیدن


      دوست داشتن 


      یادت می داد !

 

فصلُ الخطابِ قصه ی لب های غمگینِ منی !

 
   

   فصلُ الخطابِ قصه ی لب های غمگینِ منی
    پایانِ گُنگِ بوسه ی تب دارُ سنگینِ منی

   جغرافیای چشمهایت می شود مقصودِ ما
   گاهی نگاهی کن مرا ... درمان ُو تسکینِ منی

   مغلوبِ دستانِ تو شد پیراهنِ فرهادِ دل !
   عریانُ بی پروا که چون ... در خواب شیرینِ منی

   امشب بیا مستم بکن با چشم های نازِ خود
  درویش خوان ، می گویمت : همکیش و ُ آئینِ منی

   مردانه می گریم برایت تا تو را رسوا کنم 
   با خنده می گوئی مرا ... : 
   معشوقِ دیرین منی

    روزی زُلالی می چکد از چشمهای خیسِ دل
    روزی که می بینم تو را مشغولِ تلقینِ منی !




در خواب من 

جغرافیائی بود 

لب ها را به دست آدمها 

دوخته

نان روغنی در دست های رنگارنگی بود

کیسه کیسه دروغ جای نان می فروخت

و شب ها در حمام خون 

غسل میت


در خواب من

دستگیره محبت را باتوم ها شکسته

دیوار حاشا بلند

و خانه ی بی وجدان ها

از چشم مادران داغ دار نم کشیده بود


در خواب من

خیابان گناه های کبیره

زوج و فرد شده بود 

و فقط بچه های بعضی ها

مجوز تردد داشتند


خواب و بیدار

در این اندیشه ام

بیدار شدن بدتراست یا خواب های من  ؟! 


مهدی جابری

مهرماه 1401

بگذار کمی کودکی کنم !



    کودک والد درنگی کن کمی تسلیم شو

    اندکی تسلیم خط های تنِ تقویم شو


    تا کجا اندیشه می سازی برای ذهن ما ؟

    گاه بردار آن کلاهت را کمی تقسیم شو


    زندگی چون نقشِ عشقی را نزد بر راه تو

    مثلِ مُرده  ... واردِ این مجلسِ ترحیم شو


    مَرد را با درد ماندن در زمین نامیده ای

    کوه دردت را نمی خواهم بدین تفهیم شو


    خسته از نامردمی ها ... روزگارم می رود

    این دو روزم را چو نوشابی به دل ، ترسیم شو


    بر مزار عقل خود قدری بخوان در گوش ما

    وقت کامل گشتن است آماده ی تکریم شو !