ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
می گویند در دنیا خاک سرخی است که هرچه آبمی خورد سفت تر می شود اما من بعد از اینهمه
باران ، سراسر ترک شده ام !
گاهی وقت ها فکر می کنم آبستن شده اماز اینهمه بغض فروخورده و فکر غریب ای است
اگر این نوزاد را از تو ندانم .
همه آدمها بغض دارند ، خلوت و شریکی ؛
شریک خلوت و تنهائی های من ، همین بغض های
فروخورده ام هستند که چنگ می زنند بر اندیشه های
جوهر گونم و ذهن را می پاشند روی کاغذ چرکنویس
هزارتا و فاحشه ی تن شان را هم آغوش پس مانده ها !
این را نوشتم که بدانی آدمها چقدر شبیه همند
و چقدر نسبت به هم بی گذشت و چقدر نسبت به
هم ناشناس ای آشنای ناشناس من .
می خواهم ازابتدای نامه ای بی جواب برایت بنویسم .
....
می نویسم !
می نویسم دست هایم را پیدا نمی کنم .
می نویسم که چقدر خودم را با این تن
خاکی ی سرخ ، تنهائی به جای ابر و موج و
اشک و ترانه جازده ام و تو مرا خواندی و
خواندی و هیچ نگفتی.
می نویسم از شب که تن پوش سیاه مخملی اش
را به روی ستاره ها کشید تا سردشان نشود
و آن را به تو بخشیدم و تو فقط مرا خواندی
و خطی ننوشتی .
می نویسم از آه یخ کرده آسمان و از غبطه
به اینکه چگونه این همه گرما و سرما را تحمل
می کند و من که اندک سوزشی در قلب خود دارم از
تحمل آن عاجزم .
می نویسم از صفر مطلق . از کبودی انگشتهای
غرور در فشار طنابی که بر گردن احساس
انداخته است .
می نویسم که حتی بلعیدن مسکن شعرهایت برای من
چاره ساز نیست .
می نویسم و تو نگاه می کنی و هیچ نمی گوئی .
دگمه ها کی برد را می زنم تا از سرشان خون بیاید
کبود شوند و من گناهکار و محکوم به حکم وجدان تو
و روانه ی زندان چشم های بی گناهت تا بی فرجام و
تا ابد پشت پلک های تو جا خوش کنم .
می نویسم روی شیشه ی مانیتور ذهنت که چوب خط
زندگی ام را از بالای آسمان حافظه ام همراه
اشکها روانه می کنم تا فراموش شود چند روز است
بی تو ام .
می نویسم و تو مدام نگاه می کنی و حرفی نمی زنی .
می نویسم از آخرین نسخه ای که برایم پیچیده شده .
از اینکه بغضم را به تمنای نگاهی و حرفی فرو خوردم
و در شمارش ثانیه هائی که قراربیقراری های من ،
دیر یا زود برای چشم گذاشتنم وعده داده بود ،
لحظه های نیامده را بلعیدم تا عطر خیالت در
مهمانی سنسورهای مغزم پایکوبی کنند و صدای تپش
را که از صفحه گرامافون قلبم به تمام رگها جاری
می شود به گوش ات برسانند .
اما باز هم تو نه آمدی و نه گفتی و نه نوشتی .
بوی گند عقل تا هزار فرسخی ی این خاک سرخ وجود
ندارد پس بی ترس از راهزنان ، روزی به کنارخاکم
بیا و دستهایم را به هم برسان .
تصویر پازل ترکهای خاک سرخ من جمع واژه های
بی آب و تشنه ی او نیست .
ریشه ی دست های مذاب شده در دیروزمان
عطر دل بستگی های امروزمان
و یاترس از سقوط مبهم فرداهایمان است
پس اگرقرار است فردا دستهایم را نبینم
امروز که می توانم ،
از تو می نویسم زیبای من !
مهدی جابری - فرورودین 90
( از دفتر درددل های یک قلم -
بخش اول : می نویسم ! )
درود جناب جابری بسیار زیبا نگاشته اید حسی خاص دراین نوشته زیبا یافتم آفرین
سلام سرکار خانم راسخ
زنده باشی
تو سرت گرم بهار است و
زمستانش را
پشت این پنجره ی بسته
نخواهی دیدن
تو به تفسیر خود از فاصله بیزاری کن
او به تعبیر خودش گرم حقیقت چیدن...
این جدایی همه در حس تو و باور اوست...
بخشی از سروده یی جدید (با اندکی تغییر) تقدیم حضور شما
برقرار باشید
فاصله درد من و درد تو است
صحبتم بر حرف این ما و من است
گر تو را رمز حقیقت فاش شد
مرز خود بردار تا جان در تن است
البته در جواب سروده ی زیبای شما
در میان اوهام خیالات خاکستریت
گم شدم
تلاطم کلماتت
هوای درونم را طوفانی کرد
سلام دوست عزیز
بسیار غمگین خواندمت و با ثانیه هایت دلگیر شدم
بهترینها رو برات آرزو می کنم
سلام بی تای بزرگوار
ممنون از حضورت
سلام .
گاهی سکوت فریاده و الان از اون موقع هاست ....
سلام
ممنون از نظرتون
گاهی مطلبی رو یه جایی می خونی حس می کنی حس خودته الان از اون موقع هاست ...
باعث افتخار که لینکت کردم و اینکه کمیک هم داستانهای گارفیلده که کارتون مورد علاقه ی منه .
شکســـــت چشــــم های تـــو رکورد دلربائی و
عجیـــــب می کنـــد غمت به مُلک دل خدائی و
تمـــــام هــم و غّم من شده ست فکر و ذکر تو
به ایـــــن امیـــــد زنــده ام که از درم در آئی و
بـــــه حال زارم افتـــــدت نــگاه و باورت شود
تمــام دردم از تـــــو و بـــــــه درد من دوائی و
چو از تو هست درد من زتوســت هم دوای من
نه خواستم نه خواهــم از بجــز تو من شفائی و
کســــی دگـــــر دل مــــرا نمی رهــاند از قفس
توئــــی فقــــط امـــید دل که شُهره در وفائی و
به طلعـــــت نـــــگاه اگـر فروغ چشم من شوی
به یـــــک کــــرشمه از پـــس غــم دلم برآئی و
گمـــــان نمی کنـــــم شـــــود زخوبروئی تو کم
زدیـــــده ی یتـــــیم مـــــن غبــــار غم زدائی و
ببیــن چگــــونه در تـــــب خیـــــال توست آینه
بعیـــــد نیســـت از تو اینــــــچنین هـنر نمائی و
بـــــیا کـــه مـن به دور تو بگردم از صمیم جان
بیـــــا که کـــار طبـع من شود غزل سرائی و ...
سلام .
ممنونم از لطف و عنایت تون