خاک سرخ

اشعار و متون ادبی به قلم مهدی جابری

خاک سرخ

اشعار و متون ادبی به قلم مهدی جابری


به چند دلال صداقت با حقوق مکفی نیازمندیم !

امضا ... ( 91 ! )

روز مبادا !

 

 

     مثل همیشه آخر حرفم

     وحرف آخرم را
     با بغض می خورم

     عمری است

     لبخندهای لاغر خود را

     دردل ذخیره می کنم :

     باشد برای روز مبادا !

     اما

      در صفحه های تقویم
     روزی به نام روز مبادا نیست
     آن روز هر چه باشد
     روزی شبیه دیروز
     روزی شبیه فردا
     روزی درست مثل همین روزهای ماست
     اما کسی چه می داند ؟
     شاید
     امروز نیز روز مبادا باشد ! 

 

                                    ( قیصر امین پور ) 

 

     ... 

 

      قسمتی از شعر روز مبادا اثر شادروان قیصر امین پور 

      به یادم بود . 

      نوشته های زیبا فراموش نمی شوند . 

      هرچند آدمها فراموش شدنی هستند  

      البته بعضی آدمها  !  

    

 

فاصله !

 

     فاصله ی بین حقیقت و دروغ 

      اندازه ی یک نگاه است 

      از دریا تا ساحل !  

      وقتی موج های دریا ادعای عاشقی دارند 

      اما هیچ وقت از جا بلند نمی شوند ... 

 

دیشب در حیاط خلوت چشم هایم باران آمده بود !

 

 

     درست مثل قطاری که در هیچ ایستگاهی استراحت نمی کند 

     رفته ای تا انتهای آسمان و من همچنان به نقطه ای که از آن 
    
نور بی رمقی فرو می ریزد خیره مانده ام در ابتدای راه با مشتی  

     خطوط شکسته و کاسه ای آب و حدیث لب های خشکیده و  

     دست های به خاک فرو برده و کوله باری از گناه ! 

     صدائی نم دار و شور گونه هایم را می ترساند و دزدانه ارتعاش  

     هرزه ی خود را به لب های بی رنگم رسانده تا کام از تن ناکامش 

     بگیرد و من همچنان در هبوط  دست های بی سرزمین دلم 

      ایستاده ام تا این خیال با همه ی رنجی که مرا در آغوش  

      گرفته است با خود ببرد به زمان اولین دیدارمان !  

     انگار خواب بودم که این واژه ها و قوافی سر از خاک برآوردند و 
    
میان مرا خالی نمودند مثل ماسه هائی که گم می شوند  

     زیر پاهای بلاتکلیف و بی هوا نفس را می گیرند تا گلوی پر شده 
     
از قطره های شور ، بی صدا فریاد کند کسی از این میان رفته  

     است به جائی بی نشان . 

     صبح ، سجاده هنوز باز است و گونه هائی که جای بوسه ای  

     سرخ  ، روی آن سبز شده   . 

     و بعد نه من و نه آینه هرگز نفهمید این خواب بود یا خیال  

     اما یقین دارم که دیشب در حیاط خلوت چشمهایم باران آمده بود !

از وقتی که رفته است ! ( نوشته آزاد )

    از وقتی  رفته است جلوی پنجره می نشینم 

     سالهای باقیمانده را با اشتها سر می کشم 

       از وقتی رفته است اندوه هم رفت غم رفت  

     چشمه اشکهایم  خشکید و فقط تصویر چشمهائی ماند 

      که شب چراغ بیداری هایم شد . 

      از وقتی رفته است سوزشی در سینه ام حس می کنم  

    کاش بودی و  دست بر سینه ام می گذاشتی تا از حرارتش  

    دستت می سوخت  و من کیف می کردم و  سرانگشتان 

    تو را با بوسه هایم بی  قرار رسیدن به ساحل اشکهایم 

    می نمودم . 

   از وقتی  رفته است دستهایم شکل کتاب شده اند .
 
 شکل قنوت شکل کاسه ی عشقی که برایم نذر کردی و از 

   زلال  نگاهت مراسیراب مثل بارانی که همواره دوست دارمش  

   که مرا خیس کند و تن تب دارم را بخار  و من را مریض تر 

  و صورت  بازیگوش دست هایت  مرا نوازش کند تا آرام  

  شوم و چشم هایم را بر روی لب های عرق کرده اش بگذارم 

  و بگویم از وقتی رفته است فقط تو را می خواهم . 

  نیمه شب است پنجره باز  و احساسم مست از نسیم نرگس
  چشمت و قلمی که به یاد عطر  دست و نفس ات هنوز بیدار 
  
و اینجا کودکی نگران از بازگشت دلی که پیش خیال تو  

   رفته است . 

 

                                 (   درد دل های یک قلم -  بخش دوم)

بی بهانه ! ( نوشته آزاد )

    معلم مقدس ترین واژه روزگار است


    چندین سال پیش در محل کارم با شخصی تحت عنوان مشاور مدیرمان  آشنا شدم . 
   طی جلسات و دوره های آموزشی که برایمان گذاشت با نگرشی جدید به کار و زندگی 
   آشنا و هرچه گذشت او را معلمی یافتم دلسوز ، انسانی وارسته و شاعری توانا .
    اما به ناگاه پائیز چه غافلگیرانه دفتر زندگی اش را بست  . 

    مهندس  مجتبی کاشانی  تولد: 1327 – وفات 23 آذر 1383  

    فوق لیسانس مرکز مطالعات مدیریت وابسته به دانشگاه هاروارد ،
    دوره های مدیریت صنعتی ،‌مهندسی صنایع و کنترل کیفیت فراگیر را در ‍ژاپن گذراند
    هفت کتاب با نام های : از خواف تا ابیانه ،‌بارن عشق ، به آیندگان ، روزنه ، پل ،
    عشق بازی به همین آسانی ست ،‌خویشتن را باور کن
    و دو کتاب در رابطه با مدیریت : از گاراژ تا کلینیک ، نقش دل در مدیریت،
    از این مدیر فیلسوف و شاعر منتشر شده .

   چند سرود که خیلی هم سروصدا کرد برای رادیو ساخت مثل «بابا خون داد, دلیرانه,
   همشاگردی سلام, جانباز, مدرسه‌ها واشده و...» که مدت‌ها در مدارس از سرودهای
   بچه‌ها بود و از رادیو و تلویزیون پخش می‌شد.... 

   به همت او و انجمنی که پایه گذاری کرده بود 240 مدرسه توسط اعضا گروه و کمک‌های
   جمع‌آوری شده، از مردم ساخته شد

  وی پس از سالها مطالعه درباره ی مدیریت در کشور ژاپن و تطبیق آن با آموزه‌های
   ایرانی- اسلامی، نظریه‌ای را ارائه داد که از آن به عنوان «نقش دل در مدیریت» یاد
   می‌شود .  

   این کتاب را شخصا خوانده ام و بسیار نکته های ارزشمندی در آن وجود دارد . ...

   جسم او تاب و توان این روح بلند را نداشت و  آذرماه 1383 در تهران بر اثر بیماری
   سرطان فوت کرد . 

 

    یاد و خاطره اش را گرامی می دارم  . 

   شعر زیر را به احترام گرامی داشت آن بزرگوار  در ذیل تقدیم می کنم به همه
   دوستان و  معلمان عزیز و گرامی .


                                 

 

       مدرسه عشق ( زنده یاد مجتبی کاشانی )

    در مجالی که برایم باقیست
    باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
    که در آن همواره  اول صبح

    به زبانی ساده
   مهر تدریس کنند،
   و بگویند خدا
   خالق زیبایی
   و سراینده عشق
   آفریننده ماست.
   مهربانیست که ما را به نکویی
   دانایی
  زیبایی
   و به خود می خواند
  جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ
   دوزخی دارد- به گمانم
   کوچک و بعید
   در پی سودا نیست
   که ببخشد ما را
   و بفهماندمان،
   ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
   در مجالی که برایم باقیست
   باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
   که خرد را با عشق
   علم را با احساس
   و ریاضی را با شعر
   دین را با عرفان
  همه را با تشویق تدریس کنند
  لای انگشت کسی
  قلمی نگذارند
  و نخوانند کسی را حیوان
  و نگویند کسی را کودن
  و معلم هر روز
  روح را حاضر و غایب بکند
  و به جز ایمانش
  هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند
  مغزها پرنشود چون انبار
   قلب خالی نشود از احساس
  درس هایی بدهند
  که به جای مغز، دلها را تسخیر کند.
  از کتاب تاریخ
   جنگ را بردارند
   در کلاس انشاء
   هر کسی حرف دلش را بزند
   «غیرممکن» را از خاطره ها محو کنند
   تا، کسی بعد از این
   باز همواره نگوید: «هرگز»
   و به آسانی همرنگ جماعت نشود.
   زنگ نقاشی تکرار شود
   رنگ را در پائیز تعلیم دهند
   قطره را در باران
   موج را در ساحل
   زندگی را در رفتن و برگشتن
   از قله کوه
   و عبادت را در خدمت خلق
   کار را در کندو
   و طبیعت را در جنگل و دشت.
   مشق شب این باشد
   که شبی چندین بار
   همه تکرار کنیم:
   عدل
   آزادی
   قانون
   شادی...
   امتحانی بشود
   که بسنجد ما را
   تا بفهمند چقدر
   عاشق و آگه و آدم شده ایم
   در مجالی که برایم باقیست
   باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
   که در آن آخر وقت
   به زبانی ساده
   شعر تدریس کنند
   و بگویند که تا فردا صبح
   خالق عشق نگهدار شما.

   می‌شود، سبز بود با یک برگ

   می‌شود، شد بهار با یک گل

   از دل یک شکوفه شادی کرد

   دل به سودای یک شقایق داد

 

 

     برای شادی روح بزرگ آن مرحوم ذکر فاتحه ای کنید

   

      منبع  : ویکی پدیا  

می نویسم ! ( نوشته ی آزاد )

 

 

 


 می گویند در دنیا خاک سرخی است که هرچه آب

 می خورد سفت تر می شود اما من بعد از اینهمه

 باران ، سراسر ترک شده ام !

 
  گاهی وقت ها فکر می کنم آبستن شده ام

 از اینهمه بغض فروخورده و فکر غریب ای است

 اگر این نوزاد را از تو ندانم .

 همه آدمها بغض دارند ، خلوت و شریکی  ؛

 شریک خلوت و تنهائی های من ، همین بغض های

 فروخورده ام هستند که چنگ می زنند بر اندیشه های

 جوهر گونم و ذهن را می پاشند روی کاغذ چرکنویس

 هزارتا و فاحشه ی تن شان را هم آغوش پس مانده ها !

 این را نوشتم که بدانی آدمها چقدر شبیه همند

 و چقدر نسبت به هم بی گذشت و چقدر نسبت به

 هم ناشناس ای آشنای ناشناس من .

 می خواهم ازابتدای نامه ای بی جواب برایت بنویسم .

 ....

 می نویسم !

 می نویسم دست هایم را پیدا نمی کنم  .

 می نویسم که چقدر خودم را با این تن

 خاکی ی سرخ ، تنهائی به جای ابر و موج  و

 اشک و ترانه جازده ام و تو مرا خواندی و

 خواندی و هیچ نگفتی.

 می نویسم از شب که تن پوش سیاه مخملی اش

 را به روی ستاره ها کشید تا سردشان نشود

 و آن را به تو بخشیدم و تو فقط مرا خواندی

 و خطی ننوشتی  .

 می نویسم از آه یخ کرده آسمان و از غبطه

 به اینکه چگونه این همه گرما و سرما را تحمل

 می کند و من که اندک سوزشی در قلب خود دارم از

 تحمل آن عاجزم .

 می نویسم از صفر مطلق . از کبودی انگشتهای

 غرور در فشار طنابی که بر گردن احساس 

 انداخته است . 

 می نویسم که حتی بلعیدن مسکن شعرهایت برای من

 چاره ساز نیست .

 می نویسم و تو نگاه می کنی و هیچ  نمی گوئی  .

 دگمه ها کی برد را می زنم تا از سرشان خون بیاید

 کبود شوند و من  گناهکار و محکوم به حکم وجدان تو 

 و روانه ی زندان چشم های بی گناهت  تا بی فرجام و

 تا ابد پشت پلک های تو جا خوش کنم .

 می نویسم روی شیشه ی مانیتور ذهنت که چوب خط

 زندگی ام را از بالای آسمان حافظه ام همراه

 اشکها روانه می کنم تا فراموش شود چند روز است

 بی تو ام .

 می نویسم و تو مدام نگاه می کنی و حرفی نمی زنی .

 می نویسم از آخرین نسخه ای که برایم پیچیده شده .

 از اینکه بغضم را به تمنای نگاهی و حرفی فرو خوردم

 و در شمارش ثانیه هائی که قراربیقراری های من  ،

 دیر یا زود برای چشم گذاشتنم وعده داده بود  ،

 لحظه های نیامده را بلعیدم تا عطر خیالت در

 مهمانی سنسورهای مغزم پایکوبی کنند و صدای تپش

 را که از صفحه گرامافون قلبم به تمام رگها جاری

 می شود به گوش ات برسانند  .

 اما باز هم تو نه آمدی و نه گفتی و نه نوشتی .

 بوی گند عقل تا هزار فرسخی ی این خاک سرخ وجود

 ندارد پس بی ترس از راهزنان ، روزی به کنارخاکم

 بیا و دستهایم را به هم برسان .

 تصویر پازل ترکهای خاک سرخ من  جمع واژه های

 بی آب و تشنه ی او نیست .

 ریشه ی دست های مذاب شده در دیروزمان

 عطر دل بستگی های امروزمان

 و یاترس از سقوط مبهم فرداهایمان است

 پس اگرقرار است فردا دستهایم را نبینم

 امروز که می توانم ،

 از تو می نویسم زیبای من !
 

 

 مهدی جابری - فرورودین 90

 ( از دفتر درددل های یک قلم -

  بخش اول : می نویسم ! )

  

جند روایت معتبر ( ۱ )

  

 

 

   گفتی دوستت دارم و رفتی
   من حیرت کردم .
   از دور سایه هائی غریب می آمد از جنس دلتنگی و اندوه
    و غربت و تنهایی و شاید عشق .
   با خود گفتم... 

 

 

          در صورت تمایل در ادامه مطالب بخوانید .

 

ادامه مطلب ...