از صبح تا شب !
دلتنگی
مرا می آورد
تا ایستگاه زمان
دست تکان می دهم
... با سوت قطار
همراه دودِ خنده هایش
روی نیمکت بخت ؛
می نشینم
بلیطم را نگاه می کنم !
چشم در چشمِ سطرهایت
به هم ریخته ،
ذهنم .
از نمناکی ی گونه هایی بی چتر
که مرا به تخت می بندند ...
آتش به آتش
عوض می شود
و در این خطوط منحنی ؛
فکر می کنم
که دوام نمی آورم !
یا درآن غرقم کن
یا از اطاق نگاه
برایم
کلید بیار !
نگاهی کن ؛ دلم تنها شده ... در فکرِ خانَه ست
و مانندِ کبوترها به فکرِ آشیانَه ست
درین شب ها برای دیدنت پر می گشاید
که در معراجِ خود گویا به دنبالِ نشانه ست
و تنها روی ابرِ خیسَ ازِ (ا)حساسم نشسته
چه می سوزد تنش ..... جای ... لگدهای زمانه ست
ببین تن پوشِ دل غرقست در بارانِ حسرت
بمان چون سیلِ غم در من روانه ست
زدم زخمه ... به سیم و کاسه ی غمگینِ سازم
که نوت های دلِ ما از کران تا بی کرانه ست
تَرَک برداشت با مضرابِ اشکم ، کاسه ی دل
چو زیرِ دستِ شلّاقِ غزل خوانِ شبانه ست
شبی از شعر می سازم برایت با نگاهم
به نونِ والقَلَم کاین شعرهایم عاشقانه ست
سَرَم را می گذارم ... زیرِ تیغِ ... پلک هایت !!
تأمّل کن ؛ سَرَم در کارِ خیرش بی بهانه ست
... دلِ مغرور وُ سرکش را به آتش می کشانم
ازین آتش نمی ترسم که عشقم در زبانه ست !
چشم هایم
روی شانه ی خاکی ی جاده ای
خواب ...
چراغِ خیالم
روشن ...
چون ردپائی خیس
در گذرِ جاده ی عمر
به انتظارِ
بوسه به پاهایت !
...
کاش
غروب نگاهت
دست به سر می شد
و هوای خانه پر می شد از
"دوستت دارم هایت"
... دوباره بر می گشتی ازین عبور
و با سنگ خنده ات
می زدی به شیشه ی بغض هایم !
...
بهشت خیالم
به نوازش های نمناک تو عادت دارد !
پ . ن :
این دل خانه را
ساده تر از همیشه آراستم !
برای (دوستی) که
در
نمی زند !
( پدر )
دیوارِ خواستنی
... بلندتر از
صدای دردهایم
و نردبان
... کوتاهتر از
بامِ غرور اوست !
"من آن خزان زده برگم" که در میانِ نگاهت
نشسته بر سرِ راهی که رفته چشمِ سیاهت
صدای من زده بر گوشِ آسمانِ غرورم
که بت شکن تر ازینی ندیده روی چو ماهت !
...
صدای فریدون رو خیلی دوست دارم .
این دوبیتی رو در وزن شعر"دوتا چشم
سیاه داری" که توسط فریدون اجرا شد
نوشتم .
برای شادی روحش فاتحه بخوان .
در حقِ من ظلمی شده ، چون بی خبر رفتی سفر
چندیست اینجا مانده ام باچشمهائی خیس و تر
هرشب نگاهم می رود بر ساعتِ ولگردمان
پایان نمی گیرد چرا این لحظه های کور و کر ؟
دستی که آغوشِ تنش در خرمنِ مویت زدم
در بینِ انگشتانِ خود زندان شده در پشتِ سر
با رفتنت طوفان شده در بندهای سینه ام
هر بندِ آن جان می کَند چون ریشه با یادِ تبر
حالا تماشایم بکن چون شوره زاری گشته ام
بشکاف با دستان خود خاکِ دلم بارِ دگر
...
امروز هم ، بالا بمان ای پلکِ خوابآلوده ام
دیگر تو بی مهری نکن ...عشقم بماند ... پشتِ دَر !