من زیر خاک
تو مثل تاک
ریشه هایت
دست می کشند روی تنم
تا شراب شوم
تا یکباره مرا سر بکشی
سرت گیج رود
به خود بپیچی و بالا روی
بالاتر از گناه
تا کبودی شانه های هوا
تا جا پای لبهای مُهرِ خدا
آنوقت تازه می شوی
هوس می کنی
... مثل من
... زیر خاک !
اولین تجربه ام
با پائی طناب پیچ از خاطره ها
دومین پریدنم ...
بلندتر
بی طناب
تا رسیدن به آغوش خاک ...
پ .ن :
سقوط
تنها راه پرواز است ...
وقتی نگاه به آسمان داری !
شب است و خانه ای پیدا
میان خانه ی صدها ستاره
چراغ از عشق پر نور و
قلم در دست های ما دوباره
...
در این هنگام
دیدم عاشقی
از دور می آمد ...
و نجوا کرد
تاریکست !
دنبال (دل) ام
در زیر باران
از حواسم
رفته انگاری ...
تو ای بالا نشینِ هر شبـم
آیا خبر داری ؟
و دامان عروسش را گرفت اما
دریغ از واژه ای چون آه !
از چشمش
نگینی روی خاک افتاد .
سنگی گفت :
آدم ...
واژه ی سرباز ! را تقسیم کن با زیر دستانت
به اسم خویش
او را بندِ دل
خواهم نمود ...
لب باز کرد و گفت :
در خوابم
دلم را
بی هوا
از رد پای چشم هائی ... خیس ... می بینم !
ترک برداشته احساس .
لرزش های پی در پی
از امواج ِ دلِ دریائی اش
اما درونم
نقطه ای انگار می سوزد.
بگو تعبیر می دانی ؟!
سکوتی محض ، آمد
جاگرفت مابین تندیس و نگاهش
رفت ...
تنها
درعبور و پرسش و تکرار ...
اما دورترها
هیچ کس دیگر نمی دانست
غوقائیست
هرشب
در دلِ سنگِ صبــور ما !
( مهدی جابری )
پژواک انتظار
لب را دوخت
باحرفی گلوبند
که بارانی در کار نیست .
اما من
به رد پای ابر عاطفه ات
چشم را دوختم ... !
در قاب عکس خیالم
دستنوشته ایست
مثل ساعتی تنها ...
که پای آن خواب رفته
...
بیا و غبارش را بگیر
یا با تصویرش کنار بیا !
بین دیوارهای خیالم
حرارت واژه ها
خطوط را بخار می کند
چشم می سوزد
کفش هایم آب می رود
دلم ... نمی سوزد !
تا از تو می نویسم ،
دست هایم بی تاب
... پنجره ام بارانی ،
... نفس هایم زندانی ،
در کوچه های اضطراب ،
بی داد می کشند !
خطوط را گره ...
بر گردن حقیقتی که دوستش دارم
... تو هم میائی و مرا متهم
... به دستخطی کبــود !