چشم هایم
روی شانه ی خاکی ی جاده ای
خواب ...
چراغِ خیالم
روشن ...
چون ردپائی خیس
در گذرِ جاده ی عمر
به انتظارِ
بوسه به پاهایت !
...
کاش
غروب نگاهت
دست به سر می شد
و هوای خانه پر می شد از
"دوستت دارم هایت"
... دوباره بر می گشتی ازین عبور
و با سنگ خنده ات
می زدی به شیشه ی بغض هایم !
...
بهشت خیالم
به نوازش های نمناک تو عادت دارد !
پ . ن :
این دل خانه را
ساده تر از همیشه آراستم !
برای (دوستی) که
در
نمی زند !
( پدر )
دیوارِ خواستنی
... بلندتر از
صدای دردهایم
و نردبان
... کوتاهتر از
بامِ غرور اوست !
در میان خانه ها
ساعتی شماطه دار ،
چوب خطی می کشد
بر روی دیوار اطاق .
روبروی آینه ...
پیرمردی
قبله اش ،
چشمانِ بارانگیر و کم سو
در نمازش
سوره ی
تک سرفه های پیرزن .
می رود
تا سعی را
با کفش های خاکی اش
برپا کند .
داخل یک خانه ی بی پنجره
... مُحرم و یک لاقبا ،
با خیالی می رود
تا شمعدانی های ایوانِ خدا .
اندکی بعد
کسی
بر روی سنگش می نوشت
سالهاست
او واقعا
حاجی شده !
....
" کعبه از سنگ سیاهیست که ره گم نکنی
حاجی احرام به جای دگری بند ببین یار کجاست "
گفت :
"تا نسوزد دلی ،
اشکی نریزد"
... حالا
نه دلی مانده
نه اشکی
نه تمساحی
یا خطی ازین عبور
تا دریا !
خیری نیست
در خُرده فرمایشِ دستهایت ،
... بی هوا
می خواهند
نفسِ احساسم را بند بیاورند !
دوباره دفترم
آبستنِ شعرِ حرامزاده ایست
از همخوابگی ی مرکب و قلم
اگر
ساعتی
بودی
پای دقایق را جفت می کردم
تا ثانیه ها
در نطفه
خفه شوند !
در پیچِ خیابان
سایه ای بود
بر سرِ کوچکِ نهال
که بادست های سیاه
مغزهای سپید می فروخت
اما
در دلش
چیزی نبود !
... حالا
گاهی وقتها
نهال ،
به یادش می آید و
با دستهای سپید
مغزهای سیاه، می خرد
به قیمتِ
یک لقمه نان !