مثل تاک
ریشه هایت
دست می کشند روی تنم
شراب می شوی
در خَنج خَنجِ نگاهمان
گیج می شوم از رخوتی که رسوخ می کند
در بند ، بندِ تنم.
به خود می پیچی و بالا می روی
در سربالائی ی عشق ...
اما ...
ریشه هایت
جامانده است .
من در خیالت
خاک ... !
مهدی جابری
واژه های سر به هوا ،
منتظر اناری هستند
زمین بیفـتد از دستِ دارا ...
دانه های دلش
خون گریه کند
برای دست های سرما زده ای
... سینه اش را چاک دهد
میان خیابان سرد... و .. تو ...
بی دغدغه ،
دلش را به دست آوری
تنش را کبود ،
لبش را گاز بگیری و کیفور شوی .
اگر که نبودند
اناری در کار نبود
دارا با هیچکس فرقی نداشت .
و در کلاس ریاضی مان ثابت می کردم
چقدر میوه های این خاک تلخند !
... جزیره ای تنها
صدای دلتنگی ام بلند
از موج نگاهت
در خیالم عبور می کنی ...
غرقابم
زیر تنت !
پا نوشت :
کمی دریا باش !
قدم گذار روی چشمهایم
چاله هایش ، سیراب شود .
اینگونه از هوای تو هم ... کم نمی شود !
زندگی رنگ است ...
قدِ
حوضِ
سیمانی ی محرابِ خدا
می شود در رنگها غرقاب شد
می شود مانند شاعرها نشست
سرخی ی این گونه را از دستِ سرمای کبود ،
در مسیر زندگی ترسیم کرد .
روی بوم زندگی
می شود رنگِ دلِ سیری کشید !
یا دوباره سبز شد
ردپای آب را تعقیب کرد
دست هائی را گرفت
کاسه ای با رنگ دل
تقدیم کرد !
مهدی جابری
صبح ...
گل را بهانه می کنم
برای نگاهی
به دروازه ی
دل واژه هایم ...
تا
نو ریشه ای
عاشقانه
... سبز شود
شب که می شود
دوباره
برایت
هزار بهانه می کارم !
از صبح تا شب !
دلتنگی
مرا می آورد
تا ایستگاه زمان
دست تکان می دهم
... با سوت قطار
همراه دودِ خنده هایش
روی نیمکت بخت ؛
می نشینم
بلیطم را نگاه می کنم !
چشم در چشمِ سطرهایت
به هم ریخته ،
ذهنم .
از نمناکی ی گونه هایی بی چتر
که مرا به تخت می بندند ...
آتش به آتش
عوض می شود
و در این خطوط منحنی ؛
فکر می کنم
که دوام نمی آورم !
یا درآن غرقم کن
یا از اطاق نگاه
برایم
کلید بیار !