بگذار
در آسمان دلتنگی
انگشت هایت
هوائی بخورند
وقت همخوابی دستهایمان
بی نفس
خواهند شد !
برای همین سه حرف است
این همه
سرباز
قانون
شرع
واژه
جنگ
اعدام
دعا
معشوقه
به صف شده اند ..
پ
و
ل
را می خواهند !
فاحشه ی چشمهایش
رخت سینه ام را چاک می دهد
آتش می زند
پاکی ام را ثابت کنم
عجب خدای عادلی !
انگار مرا به اسب خیالت بسته ای
روی سنگ فرش های کوچه ی خاطراتمان کشیده می شوم ...
در اطاق بازجوئی تن ،
زخم هایم را حاشا می کنم
چون به شهادت چشمهای رسواگرت
ردپای چشم های شرجی ام را
گو شه آستینم پیدا کرده اند ،
اما دادگاه
با هیچ منطقی
تو را محاکمه نمی کند !
برنده شد
کلید طلائی یِ
وعده های پوشالی ؛
جای خانه ای که بر سرش خراب شد !
مهدی جابری- اردیبهشت 90
پ.ن - آدرس : تهران ، بلوار فردوس ، محل گودبرداری غیر اصولی
پیراهن را درآوردی
پیشتر
از صدای برخورد قطار احساس
مست
ازغبارِ لالائی ی آسمان
با چشمهای بسته گفت
آتشفشانم
اما
غرقاب
دل ِ دریائی ات !
دست قلم را فلک کرد
دبگر چشمانش را نکشد
صبح
چشم دستهایش سیاهی می رفت !
مهدی جابری - اردیبهشت 90
( دفتر درد دلهای یک قلم )