خاکِ گُل های
کاغذِ نقاشی یَم
منتظر نگاه باغبانی بودند
که سرما را
بیرونِ اطاقش ...
به خمیازه انداخته ...
هنگامی که صبح
آدم برفی ها
از تزریقِ مورفینِ سرما
به رگهایشان خلاص شدند ،
همه ی دلم را جمع کردم
درِ خانه ی باغبان را زدم
.... هیچ کس نبود .
جز پلک هائی خسته !
گفت :
" ... انگار ما را ساخته
قلک دلمان پر شود
بی تقصیر
... شکسته "
دعا کن
دسته ای باشم
بر کوزه ای گلی
محبت را
کاسه کاسه پر کند
برای کودکی
... گُلدانی
در آغوشِ
شمعدانی ی حیاط
یا قابی از خاطره
کنارِ پنجره ی اقاقیا
...
خاک دلتنگی
بوی تو را می دهد !
همیشه
چتر ،
بهانه ای
برای ندیدن اشکهایم بود .
حالا
بی بهانه ...
زیر برفاب روزگار ...
چتر می شوم
تا گریه هایت را نبینم !
به گنجشک های حیاط
رشوه می داد
فراری اش دهند از تنهائی
وقتی فهمیدند ...
پابند شد ... تا مُرد
روی پلاک خاطره هایش
کسی نوشته بود :
برای عبور از آسمانم
لااقل
اجازه می گرفتی !
کلاغِ سپید پارک ،
گربه ای را می شناخت ...
با کلاف صاحبش
لباسِ آخرت می دوخت .
حالا
بی صاحب و نا آشنا
در میانِ ... سیاه چادرش ،
برای لقمه ای محبت
از دست این و آن ...
دعا نویس شده !
....
در این هبوط ،
کسی به خانه اش نمی رسد
چه رسد به کلاغِ قصه ی ما !
قرارمان
ابتدای
دفتر عاشقانه هایت بود ...
بی ... وجدان ...
مرا خواب کردی
در کوچه ی علی چپ
رها
شدی !
بارش کج بود
کسی
انگشتش را
در کودکی
شکسته ...
زنده به گور
مشغول بلعیدنِ پس مانده ی روز
بی آب ،
بی نفس ،
بی چاره ،
درختِ جوانِ همسایه !
طلا خانم
چشمت را باز کن تا نیفتی
جائی که
این تن های نفهم خاک آلود
با شیون دستبندت
دهان را ارزان می بندند
قرص ماهت را به نان قرض می دهند
آن بالا نشسته ای و خبر نداری
اینجا
خاک در خاک به خاک نشسته است !